فصل چهارم
رحیم صفوی با خوشحالی صیّاد را در آغوش گرفت. باور نمیكرد كه دوباره صیّاد را ببیند. صیّاد خنده خنده گفت: «الحمدلله به خیر گذشت. خب ببینم چه كردی؟»
رحیم میخواست توضیح بدهد كه چمران آمد. دست بر شانه صیّاد گذاشت و رو به رحیم صفوی گفت: «من چند لحظه با این دلاور كار دارم.»
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط خوشخو
آخرین مطالب